• وبلاگ : سه كله پوك
  • يادداشت : ماجراي كودك و خدا از گامبووووووووووو
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + علي 

    به نام خد

    به نام خد

    دختري بود به نام مليكا.17ساله او دختري بود كه هرگز زير حرف ها اعتقادات خود نميزد اين دختر وارد كلاس شد روز اول مدرسه بود كه او به سال دوم دبيرستان پا مي گذاشت او و دوستش مهسا با يكديگر قرار گذاشته بودند كه هميشه با هم باشند و هيچ وقت همديگر را رها نكنند.روزي وقتي مليكا به خانه بر مي گشت مانند تمام روز ها در راه با خود فكر كرد كه با مهسا قطع رابطه كند چون رفتار هايي از او ديده بود كه شايسته يه دختر واقعي نبود.مليكا فكر مي كرد اگه مهسا اين موضوع را بفهمد ناراحت مي شود به همين بابت هرگز به او نگفت كه ديگر نميخواهد با او باشد بعد از ترم اول معلوم شد كه مهسا با يك پسري به نام مهسا دوست بود يك روز مليكا بابت اين موضوع با مهسا بحث كرد و بالاخره با قطع رابطه كرد.

    سال ديگر فرا رسيد باز هم مليكا و مهسا در يك مدرسه ثبت نام كردند«كاملا اتفاقي» مليكا با ديدن چهره مهسا بسيار غم گين شده بود او هميشه مهسا را خندان و شاد و سرحال ميديد اين برايش تعجب آور بود كه مهسا چقدر نار . .